علوم ناشناخته

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 5513
تعداد مطالب : 2
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


عزيزان مخاطب و طرفداران اين وبلاگ :

از آنجايي كه اين وب مطعلق به خودتان است لذا شما نيز مي توانيد وقايعي را كه برايتان اتفاق افتاده و حتي فيلم و عكس نيز بفرستيد تا به نام خودتان در همين جا قرار بدهيم . تعداد داستانهايي كه عزيزان ارسال كرده اند زياد است . به همين خاطر يك صفحه با عنوان داستانهاي واقعي در اينجا ايجاد مي كنيم . 

دوستان توجه كنند كه هر داستان  و مطلبي كه در اينجا وجود دارد مالكيت شخصي دارد ، يعني اينكه برخي مطالب حاصل تحقيقات و پژوهش  خود بنده است و برخي ديگر از طرف مخاطبين و اعضاي وب ارسال مي شود .  به همين دليل خواهشمندم مطالب اين وب را كپي نفرماييد و در غير اين صورت حق الناس به گردنتان است .

يك دوست ديگر كه ايشان هم در زمينه علوم ماوراء و ناشناخته خيلي باتجربه تر و  منطقي تر از بنده هستند ، از اين پس بعنوان محقق و نويسنده در اين وبلاگ فعاليت خواهند كرد .

دوستاني كه داستان مي فرستند لطف كنند واژه ها را مرتب و سر و ته داستان را جم و جور كنند . غلط املايي و عدم رعايت بند ها خيلي ديده مي شود  و گاهي مجبوريم خودمان  آن را مرتب كنيم كه وقت زيادي مي برد . خواهشمندام داستاني را كه مي نويسيد چند بار بخوانيد و نگارش و اصول انشايي را رعايت بفرماييد . داستنهايي كه به رعايت نكانت ادبي و نگارشي پرداخته اند در اولويت هستند .

 

داستان شماره 1 :

ارسال شده توسط هادي صالحي از مازندران :

محل زندگي ما طوريه كه درخت زياده و تا چشم كار مي كنه جنگله و ارتفاعات سرسبزه  تقريبا دو سال پيش بود  يك روز كه تقريباً هوا تاريك شده بود من داشتم به خانه بر مي گشتم كه يك چيز نوراني سفيد با سرعت  از صد  متري من رد شد . من فكر كردن نور چراغ قوه  يا چراغ ماشين  اما اونجا هيچ چي نبود . چند روز بعد باز هم اين اتفاق افتاد . من از خانه خارج شدم تا بروم جايي كه دور بود و پياده بودم  دوباره يه نور را ديدم كه از  يك سمتي به طرف درختي رفت و چند دور به درخت پيچيد و باز دوباره به يك سمت ديگه رفت  سرعت زيادي داشت . من خيلي ترسيدم و چون زياد از خانه دور نشده بودم به طرف خانه دويدم و چيزي كه ديده بودم به مادرم گفتم . و او خنديد گفت توهمي شده اي . مدت زيادي ديگر شب ها بيرون نمي رفتم . به چند نفر ديگر هم گفتم و بيشتر مسخره شدم . حتي گفتند كه بايد به چشم پزشكي بروم شايد چشمم مشكل دارد . به چشم پزشك هم مراجعه كرم و دكتر گفت كه چشمهايم هيچ مشكلي ندارد . باز چند ماه گذشت و يك روز طرف عصر كه هوا روشن بود كنار رودخانه يك چيز سفيد ديدم كه ثابت يك جا مانده  بود . فكر كردم از زمين بخار بلند شده است . چند قدم كه جلو رفتم آن چيز سفيد رنگ و نوراني حركت كرد و من احساس كردم به طرف من مي آيد . فرياد زدم و ندانستم چطوري به خانه رسيدم . ترسيدم باز دوباره مسخره بشم به كسي نگفتم . از آن به بعد شب ها بيرون نمي مانم و هميشه دوربين كوچك همراهم  هست تا اگر دوباره آن را ديدم فيلم بگيرم  اما برعكس شده و خيلي وقت است كه ديگه آن را نمي بينم . من چيزي را كه  با چشم هاي خودم ديدم نوشتم و اميدوارم باور كنيد و مسخره نكنيد .

پاسخ : دوست عزيز از ارسال شما متشكرم .

داستانهاي مشابه زيادي در رابطه با ديده شدن پرتو  نوراني و غير طبيعي ارسال شده است و همه ي اين داستانها به بيان روئيت چيزي نوراني و در حال حركت پرداخته اند . طبيعي است كه كسي حرف شما را باور نكند . چرا كه اين چنين صحنه هايي براي همه اتفاق نمي افتد . شما اگر فكر مي كنيد با يك دوربين معمولي مي توانيد از اين نورها تصوير تهيه كنيد كاملاً در اشتباه هستيد . در پست هاي قبلي به اين اصل اشاره كرديم كه تجهيزات تصوير برداري معمولي قادر به ضبط تصاوير ( تحت محيط ماوراء ) نيستند . به زودي پست ها را مرتب مي كنيم و مطالب جديد نيز اضافه خواهيم كرد .

از آنجايي كه اين وبلاگ پايگاه مطالعاتي و تحقيقاتي در زمينه ماوراء است طريقه ي ساخت  نوعي دوربين آموزش داده خواهد شد كه به راحتي در طيف امواج ماوراء تصوير برداري مي كند . ( به زودي )

داستان شماره 2

ارسال شده توسط  محمود

من اصلاً اهميت نميدم كي حرفمو باور كنه كي نكنه ! مهم چيزيه كه من در عمرم يه بار تجربه كردم . من قبلا به روح و جن اعتقاد نداشتم و حتي مسخره مي كردم . خيلي دوست داشتم بقيه رو سر كار بزارم و بترسونم و خلاصه كلي از اين كارم حال مي كردم . هميشه چند تا شكلك ترسناك كه به صورت مي زنن همراهم بود و اگه مي خواستم دوستامو  زهرترك كنم  از اينا مي زدم صورتمو تفريح در مياوردم . همه تو فاميل از من به نوعي بدشون ميومد چون همرو مي ترسوندم . داماد ما اهل يكي از روستاهاي همدانه . من هر وقت بيكار باشم مي رم اونجا . البته هميشه ي خدا بيكارم .  من دو روزي بود كه خونه دامادمون بودم  . روستا بزرگه و همه كوچه و خيابوناش چراغ تير برق داره . يادم نيست شب ساعت چند بود  اما داشتيم شب هاي برره رو نگاه مي كرديم . من گفتم پاشم برم تخمه بخرم بيام . نزديكترين بقالي به خونه اونا چند تا كوچه پايين تر بود .  داشتم  زير لب با خودم يه ترانه ورجه وورجه مي كردم و دوتا كوچه مونده بود كه به بقالي برسم . كوچه ها خلوت بود و جز سگ و گربه چيز ديگه اي نبود  هين كه داشتم به انتهاي كوچه نزديك مي شدم يهو يه نفر با قيافه  ترسناك ظاهر شد ( به خدا الان كه دارم مي نويسم دستام مي لرزه ) از همون ماسكهاي ترسناك من به صورتش زده بود  . من (با كمي ترس غير طبيعي )  زدم زير خنده و گفتم بابا دست بدار بچه داري اداي منو درمياري بابا من خودم اينكارم . به دستاش كه چشمم افتاد ديدم  ناخنهاش درازه و دستش پشم آلوده . همچين كمي آب دهنمو قورت دادم و گفتم   نه! معلومه خيلي خرج كردي تابه حال ماسك براي  دست نديده بودم از كجا خريديش .

به من يه نگاه وحشتناك كرد و  ........................... فكر مي كنيد چي شد ؟

خدا به هيچ آدمي قسمت نكنه . روبرو يه ديوار گلي بود (ديواري كه از گل ساخته شده ) اون مستقيم به طرف ديوار رفت و از ديوار رد شد .   به خدا قسم روح از بدنم پريد . مثل اسكلت خشك شدم . يه مزه ي تلخي به گلوم رسيد و احساس خيلي بدي بهم دست داد . احساس كردم قلبم ديگه نمي زنه . يهو چشمام سياهي رفت و افتادم زمين . تو عالم بيهوشي بودم و داشتم كم كم بيدار مي شدم كه احساس مي كردم يه چيزي داره آستين دست پيرهنمو  مي كشه . كم كم كه چشمامو باز كردم  با اينكه خوب نمي ديدم متوجه شدم سگ دامادمونه  و داره سعي مي كنه منو بيدار كنه . خواستم بلند شم بشينم اما نتونستم . وسط كوچه ولو شده بودم . صداي دامادمونو مي شنيدم كه داشت فرياد زنان  به طرف من ميومد . يك چيزي بين بيهوشي و بيداري بودم . خلاصه يه ده روزي گذشت و من بيمارستان بودم . آخه به قول پزشكا عصب نميدونم چي من به خاطر شوك قوي فلج شده بود . آب دهنم و نمي تونستم قورت بدم  و مثل بچه نوزادا از كنار دهنم مي ريخت بيرون . دو ماه تمام طول كشيد تا من دوباره آدم بشم . خلاصه بعد از مدت زيادي تحمل بدبختي و رنج  تونستم شفامو از امام رضا كه الهي قربونش بشم بگيرم . دوسال از ماجرا گذشت و ماه رمضان بود . پدر بزرگم همه رو براي افطار دعوت كرده بود يعني همه اونايي كه تو فاميل قبلا توسط من ترسده بودن .  من بعد از افطار بلند شدم  و با ترس زياد بعد از اون همه مدت مخفي كردن ماجرا  حقيقت رو به جمع گفتم . آخه تا اون روز همه دامادمونو مقصر ميدونستن .  وقتي داشتم ماجرا  رو مي گفتم همه مثل درخت خشك شده بودن . اصلا ديگه دوست ندارم به هيچ قيمتي همچين تجربه ي شومي داشته باشم . الان مدتهاست ديگه كسي رو مسخره نمي كنم و به ناشناخته ها اعتقاد زيادي پيدا كردم . نماز خون شدم و شايد باور  نكني كه احساس خوب و عجيبي دارم  كه قابل توضيح نيس .

من اين داستان واقعي رو كه براي خودم اتفاق افتاده بود خيلي خلاصش كردم  شايد يه  5 صفحه اي مي شد .

پاسخ : دوست عزيز از ارسال شما متشكرم .

از اين همه بلايي كه سرتان آمده است  متاسفيم . نمي خواهم بگويم كه بين مسخره كردن و ترساندن ديگران توسط شما و ترسيدن خودتان ارتباط خاصي وجود دارد . اينكه آن موجود چه بوده و چرا سر راه شما درآمده  از حدود علمي ما خارج است . اما شما با كمي تحقيق در همان روستا مي توانيد از مردم آنجا در مورد وقوع موارد مشابه سوال كنيد . ببينيد ، مرئي شدن براي موجودات ماورائي سخت است و آنها تمايلي به مرئي شدن ندارند . مگر در مكانهايي كه امواج خاصي در آن وجود داشته باشد و امكان مرئي شدن را فراهم كند .

امواج خاص چيست ؟

در سراسر كره زمين مكانهاي زيادي وجود دارد كه قانون جاذبه و طول موج امواج در آن به طرز عجيبي  با محاسبات كنوني  علمي بشر صدق نمي كند . و بيشترين مشاهدات  ماورايي در اين نوع مكانها اتفاق افتاده است . مثلا مكاني در يكي از جزاير ژاپن وجود دارد كه خالي از هر نوع موجود زنده است . اما صدا ها و  ارتعاشات راديويي خاصي در اين مكان وجود دارد كه دولت ژاپن هر گز از مطالعات و يافته اي خود در اين مكان گزارشي ارائه نكرده است و مي توان گفت كاملاً محرمانه است .

شايد شما با يكي از موارد زير روبرو شده ايد ؟

قرار گرفتن در راستاي يك تداخل زماني و مكاني ( بين حال و آينده يا حال و گذشته )

گذر يك طول موج قوي در آن مسير كه باعث مرئي شدن آن موجود شده است ( كه معمولا همراه با هاله اي از نور است )

داستان شماره 3 :

ارسال شده توسط : محمد امین

سلام به همه داستان من مربوط می شه به سه سال پیش که چهارده سالم بود  برای سیزده بدر  رفتیم کوه من و برادرام و پسر دایی هام  بعد از کوهنوردی برگشتیم پیش خانواده تا نهار بخوریم . بعد از نهار جوک تعریف کردیم و خندیدیم . یه توپ هم برده بودیم . بچه ها گفتن بیایین گل کوچیک بازی کنیم . یک ساعت بازی کردیم و من حسابی تشنه شدم . رفتم از تو ماشین آب معدنی برداشتم و خوردم . بچه ها داشتن بازی می کردن منم همینجوری یه مسیری رو گرفتم و رفتم . پشت یه تبه رسیدم که دیدم یه چشمه اونجاست . نزدیک که شدم دیدم آره یه چشمست و آب مثل الماس می درخشه . با اینکه تازه آب خوده بودم اما دلم می خواست ده لیتر از این آب بخورم . نشستم و خواستم دستم ببرم توی آب و یه مشت بردارم شنیدم برادرم از پشت منو صدا  کرد . گفت محمد اینجا چی کار می کنی . من برگشتم پشت سرمو نگاه کردم هیچ چی ندیدم . پا شدم گفتم رضا کجا رفتی بیا آب بخور من ااین چشمه رو پیداش کردم . اما خوب که دقت کردم دیدم اصلا جایی برای غایم شدن نیست . یه کم احساس بدی بهم دست داد  از همون راهی که اومده بودم برگشتم و دیدم رضا با توپ روپایی کار می کنه . سریع به بابام گفتم من یه چشمه پیدا کردم . بابام گفت بچه من چند ساله اینجا میام کوهنوردی و همه جاشو مثل کف دستم بلدم اینجا خشکه و هیچ آبی نداره .  من گفتم ولی من یه چشمه کشف کردم همین الان اونجا بودم . خیلی اسرار کردم و بابام رو با خودم بردم همون جا  ولی با تعجب دیدم که هیچ چی اونجا نیست . پیش بابام خراب شدم  چون فکر می کرد من دروغ گفتم . من شاید ده بار اون مسیر رو رفتم برگشتم اما هیچ چی نبود . چند روز بعدش با عموم که باستان شناسه صحبت کردم قضیه رو بهش گفتم . اونم گفت مطمئنی سرت جایی نخورده .

پاسخ : دوست عزيز از ارسال شما متشكرم .

سر شما جایی نخورده و آنچه دیده اید عین واقعیت بوده است . با اینکه نگفته اید آن کوه کجا و در کدام شهر بوده اما به نظر من بهتر بود شما از آن می خورده اید . یا حداقل کمی از آب بر می داشتید .

در مورد شما منطق تداخل زمانی و مکانی صدق می کند . یعنی اینکه شما در آن لحظه در منطقه ای قرار داشته اید که یک پدیده ماورائی در حال وقوع بوده است . چون گفتید برادرتان شما را صدا کرده  در حالی کسی در آنجا نبوده ، من احتمال می دهم شما درگیر طبقه ی پری ها بوده اید . چون تحت یک شرایط خاص آن ها می توانند از طریق فکر شما ، محیط اطرافتان را انعکاس بدهند . این انعکاس می تواند تصویری هم باشد که در مورد شما صوتی بوده است .  به هر صورت قطعاً آدم خوش قلب و خاصی هستید که در چنین شرایطی قرار گرفته اید .

داستان شماره 4

ارسال شده توسط : سمانه از ارومیه

خدمت شما سلام عرض می کنم و از مطالب خوب شما تشکر می کنم . مادر من یک داستان تعریف کرد و من می خواستم این داستان را برای شما تعریف کنم  مادرم می گفت در کودکی  یک خواهر داشت که یک سال از مادرم کوچک بود . پدر بزرگم یک عروسک از صحرا پیدا کرده بود و به خواهر مادرم داده بود .  خواهر مادرم خیلی به این عروسک وابسته می شود و  هیچ وقت عروسک را از خودش دور نمی کند . یک روز که مادرم و خواهرم وارد خانه  می شوند  خواهر مادرم دستانش را باز می کند و به طرف عروسک که در گوشه اتاق بوده می دود تا آن را بغل کند  که عروسک دستانش را باز می کند و به طرف خواهر مادرم می آید و او را بغل می کند . مادرم گفت ما هر دو خواهر بی هوش شدیم . اما من به هوش آمدم و خواهر عزیزم برای همیشه از دنیا رفت  . بعد آن عرسک را پدر بزرگم آتش زد .

پاسخ : دوست عزيز از ارسال شما متشكرم .

به طور قطع یک جن عامل حرکت عروسک بوده است . اینکه پدر  مادرتان آن عروسک را از صحرا پیدا کرده می تواند گویای این باشد که آن عروسک مطعلق به یک جن بوده است .

وقتی شما یک اسکناس از زمین پیدا می کنید احتمال اش زیاد است که از جیب یک انسان افتاده باشد . اما وقتی یک چیزی مثل عروسک و یک سنگ با شکلهای عجیب و غریب و ...   را از جایی مثل صحرا پیدا می کنید احتمال نسبی وجود دارد مطعلق به انسان نباشد . 

داستان شماره   5  

ارسال شده توسط : حمید

همین پارسال من یه خونه خریدم و  با دوستان دسته جمعی نشسته بودیم خونه ما داشتیم از شجاعت چاخان می زدیم  هر کی هر چی چاخان و پاخان داشت رو کرد  یکی گفت من با جنها رابطه دارم و اونارو می بینم یکی گفت من خودم جنم و  از جور چرندیات ! راستش من خودم زیاد چاخان بافتم . من دعوتشون کرده بودم بیان برای خوردن شیرنی خونه  زمستون بود شب دراز  ساعت یازده شب  بعد سر کار گذاشتن همدیگه هر کی رفت خونش . من تنها بودم و زنم و پسرم رفته بودن شهرستان .

من روی مبل نشستم و داشتم مجله می خوندم تا خوابم ببره  . پاشدم برم دستشویی  هر چی دستگیره رو فشار دادم در باز نشد مثل اینکه در قفل شده بود از جا کلیدی کلید دستشویی رو آوردم خواستم کلید و بندازم یه نفر داخل دستشویی با صدای بلند و واضح سرفه کرد من مثل آب نبات خشک شدم و افتادم . دیگه ندونستم چی شد . با  جیغ و فریاد پسرم و زنم بیدارم شدم   نگو دو روز بوده من بیهوش افتادم .  شانس آوردم زنم برگشته بود  یه چند روز بعد خانومم از زن همسایه شنیده بود  این خونه وحشتناکه و هر کی اینجارو خریده یه هفته بیشتر دوام نیاورده  حتی گفته بود وقتی این خونه خالیه صدای جشن و عروسی از داخلش میاد . خانومم که اینو بهم گفت سریع اسباب کشی کردم یه جای دیگه . اما چهار ماه کشید تا خونه به فروش بره چون به خونه ارواح معروف شده بود .

پاسخ : دوست عزيز از ارسال شما متشكرم .

اصلاً قصد ندارم بگویم داستان شما غیر واقعی است . اما نقاط مبهم در داستان شما زیاد است . از جمله اینکه به قدمت تاریخی آن خانه اشاره نکرده اید و نیز نگفته اید که این خانه در داخل شهر بوده یا خارج شهر . به همین خاطر نمی توان در این مورد اظهار نظر  کرد .   کم نیستند خانه هایی که به خاطر بروز علایم مشکوک و غیر طبیعی به خانه ی ارواح معروف شده اند و بنده خودم 4 مورد آن را از نزدیک دیده ام . البته در روز و با جمعی از دوستان محقق . مثلا در یکی از مواردی که شاهد آن بودم خانه ای بود در یک روستا که هر آدم سالمی به قصد زندگی  آنجا رفته بود بعد از مدتی کار او به تیمارستان کشیده بود .  و مورد بعدی خانه ای بود که هر که وارد آن می شد به شدت سرگیجه می گرفت و بنده نیز تجربه کردم .

 داستان شماره  6  

ارسال شده توسط : آتش سرو

سلا م و خسته نباشید . من یک تجربه ماورایی داشتم چند سال پیش یک کتاب دعا نویسی دست دوستم دیدم خیلی خواهش و التماس کردم تا آن را دو روز به من بدهد  دوستم می گفت که امانت  است نمی تواند به من بدهد . من خیلی اسرار کردم و دو روز کتاب را امانت گرفتم . کتاب از روی نسخه اصلی و خطی کپی شده بود . در یک جای کتاب نوشته بود هر که این دعا را بر پوست تخم مرغ بنویسد و بر دیوار ظالمی بزند و بشکند آن ظالم خانه خراب می شود . اتفاقاً در نزدیکی ما یک مرد ظالم زندگی می کرد که حق انسانهای زیادی را خورده بود و به همه ظلم می کرد و حتی قانون حریف او نبود .  من هم یک تخمه مرغ آوردم و هر چه در کتاب نوشته بود روی آن نوشتم . البته دو روز نشده دوستم کتاب را از من گرفت .  من تخم مرغ را بعد از غروب آفتاب به دیوار آن مرد ظالم پرت کردم و شکستم . خیلی عجیب بود  به دو روز نکشید تمام زندگی آن مرد ظالم به جهنم تبدیل شد . آنقدر فجیع بود که من خودم از کاری که کردم پشیمان شدم . نمی دانم این کار  تجربه ماورایی بود یا نه اما  خیلی خیلی عجیب بود .

پاسخ : دوست عزيز از ارسال شما متشكرم .

نمی دانم آقا هستید یا خانم اما کاری که شما کرده اید بسیار اشتباه و گناه بوده است . قضاوت و رسیدگی به جرم و اشتباه دیگران کار خداوند است . من نمی دانم آن کتاب چه بوده و دست دوست شما چه می کرده ، چیزی که باعث تعجب من شده این است که آیا در آن کتاب نکته و عمل  خوبی نوشته نشده بود ؟ این تجربه ماورائی نیست و به طریقی به علم جادو مربوط است . اگر آن کتاب معتبر بوده باشد شما می توانسته اید  مثلا زندگی یک مظلوم را بهبود بخشید که این کار رضایت خداوند را هم به همراه داشت  . همین است که علم را باید از دست نابلد در امان نگه داشت

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ جمعه 6 دی 1392برچسب:, توسط سعید زمانی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :